سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسیج دُرّة الصّدف
 
«زنِ بسیجى ، عاشقِ استقلال ملى، غرور ملى و با افتخارات ملى در تأمین منافع ملى ست

دوباره خوندنش ضرری نداره

 

می خوام بارها و بارها بخونمش

 

با تشکر از نویسنده ی گرامی

«برایم شرط بگذار»

  .

این نوشته را تقدیم می‌کنم به هر کس که دل در گروی حضرت آرامش دارد

خاصه چهار نفر:

چهار دوست همیشه همراه، چهار لطف همیشه سرشار

کیمیای ناب، دوستدار علمدار، پوریای پاکیزه و پاک و عطریاس

این چهار میهمان همیشه زلال، چهار نگاه همیشه لبریز مهر

لایق اگر باشم نائب الزیاره‌ام....

.

بسم الله...

همیشه همه با کبوتران حرمت صفا می‌کنند

با گنبد و ضریح و بارگاه، با ایوان طلا و پنجره فولاد

با چند دانه گندم و چند جرعه آب...

و همیشه آرزو می‌کنند کاش کبوتر حرمت بودند

یا حتی پیاله‌ی سقاخانه‌ات...

اما مگر این کفترها به اعتبار تو کبوتر نشده‌اند؟!

این پنجره هم چون دخیل توست، شفا می‌دهد

و این گنبد از تو طلا شده است

و این ایوان و این ضریح با تو زیبا شده‌اند...

و خاک پای این زائر از عطر تو متبرک شده است

راستش خودم هم همیشه درگیر همین‌هایم!

دلم خیلی بند همین گنبد و ضریح و کبوترهاست!

.

اما !

 امروز آمدم حرم!

بدون آنکه حتی نیم نگاهی بیندازم به گنبد و صحن و پرواز کبوترها...

و حتی خیره نشدم به اشکی که بر پهنه‌ی صورتی جاری است

و یا گوش نشدم برای شنیدن صدای کسی که فرسخ‌ها آن طرف‌تر

 پشت خط تلفن ناله می‌زند و حسرت جای مرا می‌خورد!!

امروز حتی حسرت خادم‌‌ها را هم نخوردم!

نگاهم را به طواف سنگ‌فرش‌ها نبردم

 و حتی عطری که همیشه می‌پیچد در فضای دارالحجه را نفس نکشیدم!!

امروز آمده بودم تا خودت را ببینم!

تو را...

صاحب تمام این کبوترها، این عطرها و مشک‌ها

این طلاها، این ضریح و این پنجره فولاد...

پناه تمام این زائراها، آقای تمام این خادم‌ها....

امروز رها از قید تمام این بندها...

بند کفترها... بند گنبد... بند ضریح... و حتی بند آسمان...!!

آمدم تا خودت را ببینم...

نه آرزو کردم کبوتر حرمت باشم

نه پیاله‌ی سقاخانه‌ات

و نه حتی خادم و یا خاک پای زائر دیوانه‌ات...

امروز آمدم...

خودم و دلم...

و گفتم آقا سلسلة الذهب را برای دلم املا کن...

پرده از کجاوه کنار زن و مدهوشم کن...

چند قدم بردار...

دوباره برگرد، نگاهم کن و برایم شرط بگذار!

أنا مِن شُروطِها را جرعه جرعه بر دلم نازل کن...

بند بند این شرط را در وجودم بریز...

آقا! شرط را دوباره برایم قصه کن!

.

چند قدم بردار...

 دوباره برگرد، نگاهم کن و برایم شرط بگذار!

أنا مِن شُروطِها را جرعه جرعه بر دلم نازل کن...

روی أنا کمی درنگ کن...

من این أنا را می‌خواهم...

و نه هیچ چیز دیگر....

.

.

پینوشت:

کلمة لااله الا الله حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی

کجاوه حضرت حرکت نمود و حضرت پرده را کنار زد و در ادامه‌ی حدیث فرمود

اما بشرطها و شروطها و انا من شروطها

.

.

درد نوشت:

هنوز توی اصل مسلمانیم شک است!

آقا! مسلمانم کن....



نوشته شده در تاریخ دوشنبه 91/9/27 توسط زینب بانو
طراح قالب : { معبرسایبری فندرسک}