به نام او...
بازم می خوام قصه بگم... قصه ی با غصه بگم...
این بار می خوام قصه ی یه یتیم بگم....
باباش که داشت میرفت سفر بهونه هاشو میگرفت...
چشاش همش بارونی بود...
آخه بابا رفتنی بود... آخه دختر بابایی بود...
مامان می گفت ... دخترکم یکم بخواب... بابا میاد...
اما...
دخترک قصه ی ما خیال خوابیدن نداشت...
مامان، بابا رفته کجا؟
رفته سفر عزیزکم یکم بخواب یه روز میاد...
اما مادر نمیدونست اون روز قراره کی بیاد...
مامان بابا رفته که چی؟ رفته کجا؟
بچه های محلمون میگن که تو یتیم شدی...
میگن بابا رفته ... دیگه نمیاد...
مامان یتیم به کی میگن؟
مگه هرکی که باباش رفته سفر یتیم شده؟
دخترک شب که خوابید باباشو دید...
باباش میگفت: دخترم عزیزکم غصه نخور
یه روز تو هم میای پیشم...
اما دخترم... یه روز بزرگ شدی...
سرتو بالا بگیر....
به همه آدمای اهل زمین بگو که من بسیجیم ....
بگو من دختر اون شهیدیم....
که عزیز دردنشو تنها گذاشت...
تا که دشمنارو از خونه هاتون بیرون کنه...
تا که هیچ کس نتونه....
چادر مشکی دخترامونو ، از سرشون دراره....
به بابا قول بده که.... پشت سید بمونی ....
اگه گفت جهاد.... تو هم الله اکبری بگی....
دخترک صبح که بیدار میشد چشاش بارونی بود....
اما دیگه دلتنگ نبود....
میدونس باباش کجاس!!
راه رسیدنه به اون بهشت کجاس!!
دخترک بزرگ شده بسیجیه!!!
اما این روزا نمیدونم چرا دو دل شده...
دخترک میگه بابا رفتی که دشمنامون نتونن چادرای دخترامونو درارن؟
اینا که نمیدونن حجاب چیه چادر چیه؟
باباجون میگن این روزا، تو سهمیه داری...
داری با خون بابات درس می خونی؟
باباجون ما که بنیاد شهیدو ندیدیم...
اما حرفاشون بابا....... دلم گرفت ...
دخترک دوباره شب باباشو دید...
باباجون غصه نخور...
آدما کوچیک دارن بزرگ دارن...
هسن آدمایی که میفهمن چی میگی....
نذارید دخترک ساده دل قصه ی ما....
منبع : وبلاگ اوج ویرانی یک دل
به نام او...
بازم می خوام قصه بگم... قصه ی با غصه بگم...
این بار می خوام قصه ی یه یتیم بگم....
باباش که داشت میرفت سفر بهونه هاشو میگرفت...
چشاش همش بارونی بود...
آخه بابا رفتنی بود... آخه دختر بابایی بود...
مامان می گفت ... دخترکم یکم بخواب... بابا میاد...
اما...
دخترک قصه ی ما خیال خوابیدن نداشت...
مامان، بابا رفته کجا؟
رفته سفر عزیزکم یکم بخواب یه روز میاد...
اما مادر نمیدونست اون روز قراره کی بیاد...
مامان بابا رفته که چی؟ رفته کجا؟
بچه های محلمون میگن که تو یتیم شدی...
میگن بابا رفته ... دیگه نمیاد...
مامان یتیم به کی میگن؟
مگه هرکی که باباش رفته سفر یتیم شده؟
دخترک شب که خوابید باباشو دید...
باباش میگفت: دخترم عزیزکم غصه نخور
یه روز تو هم میای پیشم...
اما دخترم... یه روز بزرگ شدی...
سرتو بالا بگیر....
به همه آدمای اهل زمین بگو که من بسیجیم ....
بگو من دختر اون شهیدیم....
که عزیز دردنشو تنها گذاشت...
تا که دشمنارو از خونه هاتون بیرون کنه...
تا که هیچ کس نتونه....
چادر مشکی دخترامونو ، از سرشون دراره....
به بابا قول بده که.... پشت سید بمونی ....
اگه گفت جهاد.... تو هم الله اکبری بگی....
دخترک صبح که بیدار میشد چشاش بارونی بود....
اما دیگه دلتنگ نبود....
میدونس باباش کجاس!!
راه رسیدنه به اون بهشت کجاس!!
دخترک بزرگ شده بسیجیه!!!
اما این روزا نمیدونم چرا دو دل شده...
دخترک میگه بابا رفتی که دشمنامون نتونن چادرای دخترامونو درارن؟
اینا که نمیدونن حجاب چیه چادر چیه؟
باباجون میگن این روزا، تو سهمیه داری...
داری با خون بابات درس می خونی؟
باباجون ما که بنیاد شهیدو ندیدیم...
اما حرفاشون بابا....... دلم گرفت ...
دخترک دوباره شب باباشو دید...
باباجون غصه نخور...
آدما کوچیک دارن بزرگ دارن...
هسن آدمایی که میفهمن چی میگی....
نذارید دخترک ساده دل قصه ی ما....
منبع : وبلاگ اوج ویرانی یک دل