من آواره آن مسیر بحرانى‏ام که کشتى،

در محاصره زخم‏ها، اما در تدارک ساحل بود؛

سفینةُ النجاة بعد از پدر، با تمامِ وجود،

مسافران را در آغوش کشید و با دست‏هاى در بند،

فانوسِ دریایى را نشان داد.

آخرین بازمانده بر جاى بود تا زمان از حرکت باز نایستد

و زمین به دستِ مردمانش در عمق دره نابودى سقوط نکند.

رسالتِ اسرا از قلم نیافتاده بود.

رمان عطش، ادامه داشت

براى سیراب کردن نسل‏هاى بحران‏ زده.

من آواره آن مسیرم که در آن، تازیانه مى ‏بارید

و تو از میان آتش و خون، براى مأموریتى بزرگ،

دوباره متولد شده بودى.

پس کربلا دوباره تأسیس شد

و در تمامِ زمین‏ها و زمان‏ها مأوا گرفت.

تو، ترجمه لب‏هاى خاموش بودى

و بیان بلندِ سرهاىِ بر نیزه.