سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بسیج دُرّة الصّدف
 
«زنِ بسیجى ، عاشقِ استقلال ملى، غرور ملى و با افتخارات ملى در تأمین منافع ملى ست

با دکتر سید علی قادری و زندگینامه امام رحمت الله علیه

 

بعد از جنگ جهانی دوم، شهرهای ما خیلی آسیب دیدند و یکی از آسیب های جدی این بود که وبا و حصبه در کشور فراگیر شد و خیلی ها از بین رفتند؛ از جمله در خمین هم مادر و عمه امام در اثر وبا در 15 سالگی ایشان از دنیا رفتند. امام تنها شده بود و با ننه خاور زندگی می کرد. امام اسبی داشت که با این اسب به اطراف می رفت و نقاط مختلف را می گشت. یک روز چوپانی او را دعوت می کند که با هم ناهار بخورند، امام هم اجابت می کند. چوپان سفره اش را پهن می کند، نان و ماست و پنیر و هر چیزی که بوده شروع به خوردن می کنند. امام به چوپان می گوید که قیافه شما برای من آشناست. چوپان می گوید: ولی من شما را خوب می شناسم، تو اسمت روح الله و پدرت آقا مصطفی بوده که شهید شده، مدرسه احمدیه درس خواندی، افتخارالعلما استاد شما بوده، در مکتب ملا ابوالقاسم درس خواندی، با فلانی کشتی می گرفتی، فلان جا می رفتی شنا می کردی، امام تصور می کند که ایشان علم غیب دارد و به وی می گوید: از کجا اینها را می دانید و از کجا متوجه شده اید؟

می گوید: تو حق داری من را نشناسی من فلانی هستم. ما با همدیگر در مدرسه هم کلاس بودیم، ولی تو وضع مالی خوبی داشتی، ادامه تحصیل دادی و الان برای خودت نیمچه عالمی شدی، ولی من پدرم فوت کرد و مجبور شدم بروم چوپانی؛ در زمستان سرما و سوز به صورت من سیلی می زد، تابستان آفتاب سوختگی داشتم و به نظر 30ساله می آیم، ولی شما همان جوان رعنای 18 ساله هستی، تغذیه خوبی هم داشتی، امکانات برای شما فراهم بوده است. امام به ایشان می گوید مگر من مرده بودم که پیش من نیامدی؟ ما که وضع مالی مان خوب بود می آمدی و از ما کمک می گرفتی، تو چرا درس را رها کردی؟ چوپان می گوید یک سرمشقی معلم به ما داد و ما نوشتیم اگر یادت باشد و آن سرمشق این بود «هر که نان از عمل خویش خورد    منت از حاتم طائی نبرد». از خدا هم گلایه می کند که خدا به شما این همه امکانات داده و به ما نداد.

امام در درونش انقلابی رخ داد که من الان یک کسی هستم برای خودم، پدرم آقامصطفی شهید معروف در تهران است، در تمام شهرها شهرت دارد، موقعی که پدر امام شهید شد همه تا 40 روز برای ایشان در محله های مختلف اراک، گلپابگان و خوانسار و خمین و حتی در تهران ختم گرفتند. من اگر پسر آقا مصطفی نبودم چی بودم؟ خانه و زندگی خوبی داشتم، معلم داشتم، مدرسه رفتم، پول داشتم، اینها همه موهبت بود، فضیلت من چه چیزی هست و چه کاره ام؟ و از این به بعد تصمیم می گیرد این موهبت ها را شکر کند، اما بداند که همه اینها موهبت بوده و همه شان سؤال دارد و اینها هیچ کدام شان شخصیت نمی آورد و شخصیت را باید خودش بسازد.

لذا از 18 سالگی شروع به خودسازی های جدی می کند.

تا آن موقع نیمچه عالمی برای خودش شده بود، برای اینکه امکانات فراهم بود؛ ولی از این به بعد شروع به خودسازی می کند. یکی از خودسازی هایشان این است که می گفتند من در این کشور زندگی می کنم باید همه کشورم را بشناسم.

امام تقریباٌ جزء افرادی است که همه جای ایران را سفر کرده اند، همه جا رفتند و با همه علمای بلاد دیدار کردند و این موارد را جزء خودسازی می دانند.



نوشته شده در تاریخ سه شنبه 92/3/14 توسط زینب بانو
طراح قالب : { معبرسایبری فندرسک}