به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، مؤسسات هنری و فرهنگی مردمی در راستای پاسداشت سه دهه مجاهدت خاموش سردار «سیدمحمد باقرزاده» مراسمی تحت عنوان «آغازی بر یک پایان» را روز 24 شهریور در کهفالشهدا برگزار خواهند کرد.
سردار باقرزاده در راستای قدردانی از برگزاری این مراسم، خطاب به برگزار کنندگان نامهای نوشت؛ در این نامه آمده است:
بسمه تعالی
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
برادران و دوستان عزیزم؛
از همه شما سپاسگزارم که این بنده کوچک خدا را مورد الطاف و محبتهای خود قرار دادید. ولی من رضایت به این هم نداشتم. اکنون مجال نیست تا به گذشته برگردم اما فقط میتوانم بگویم هنوز پیکر شهیدانی بر زمین جبههها مانده است. پس دعا کنید تا این راه ادامه یابد و ما دنباله رو همین راه باشیم.
همان گونه که گفتم راضی به این زحمات شما نیستم چرا که تا زمانی که هنوز شهیدی در گمنامی بر زمین مانده است و تا یاد ایشان نامآور است، آوردن نام جاماندهای مثل من، سخت بی راه است.
انتظار میرود در جمعهای که در کهف حصین شهیدان جمع شدهاید، مجلستان را باز به نام شهیدان گمنام بلند آوازه کنید تا خدای شهیدان از همه ما راضی باشد؛ انشاءالله
فرمانده کمیته جستجوی مفقودین
سرتیپ پاسدار سیدمحمد باقرزاده
..................................................................................................................
یادمان رفت ، خسته نباشید از ناسزا بهتر است
سلام سردار تفحص که 20 سال بعد از جنگ، پیکر پدرم را آوردی با همان سربند «یا زهرا» که خودم بر پیشانی اش بسته بودم. آن روز یادش به خیر! پدرم 4 تکه استخوان نبود. قد بلندی داشت. من تنها دخترش بودم. موی مادرم سفید نشده بود. آن روز بابا نشست زمین و سربند سرخ را روی پیشانی گذاشت و به من گفت: ببند! بستم و نشستم روی شانه هایش. عکسش هست! خواست نماز بخواند. پایین نیامدم. با من قامت بست. با من حمد خواند. با من رفت رکوع. با من رفت سجده که از دوشش آمدم پایین. می خواست برود سجده دوم که مهر نمازش را برداشتم! نگاهش کردم! نگاهم کرد؛ مهر را برایش گذاشتم. رفت سجده! طولانی تر از سجده قبل. آنقدر طولانی که باز هم بروم روی دوشش! «آرمیتا»یی بودم برای خود! عکسش هست! بابا نماز عصر را که خواند، رفت. پاییز بود. دل خدا سوخت. گذاشت تا خورشید با اشعه هایش از پشت پنجره نازم کند. اما دست پدر چیز دیگری بود، وقتی نوزاش می کرد سرم را. یا وقتی جوری رکوع می رفت که من از پشتش نیفتم. «4 ساله از روی دوش بابا»، هیچ کس نقاشی های مرا ندید. جنگ بود. دهه 60 بود. شهید باران بود. «علامتی که هم اکنون می شنیدیم»، همه اش نیمه کاره می گذاشت نقاشی هایم را. ازدحام گریه های مادر یادم هست! عکسش هست! ما زود بزرگ شدیم. حل می کردیم دعوای عروسک ها را. عکسش هست!
آقای باقرزاده! مردهایی هستند که با باران می آیند. «آن مرد با باران آمد»، اما تو آن مردی بودی که همیشه با «یاران» می آمدی. هر وقت تو را می دیدیم، حتما شهیدی در کار بود.
سردار! نماز آخری که پدرم در خانه خواند، موقع «اهدنا الصراط المستقیم»، ادایش را درآوردم! روی دوشش بودم! صاد صراط و سین مستقیم را همان طور تلفظ کردم که «آرمیتا». پدرم خندید، اما نمازش را نشکست! این نماز قبول نمی شد، دل من می شکست! خدا مهربان تر از آن است که با چند قطره اشک هنگام هر حمد و سوره ای، هر «اهدنا الصراط المستقیم»ی باطل کند نماز آدم را. خدا خودش شاهد است عصر نماز عصرهای 2 نفره را. دختری روی دوش پدری، که داشت اعزام می شد. از بس شهید باران بود زمان ما، خمینی وقت نکرد خانه ما بیاید. سن من از نقاشی کشیدن گذشته است. برای نشان دادن به «حضرت آقا» اما 2 تا عکس دارم؛ یکی من روی دوش بابا، یکی بابا در آغوش من!
سردار! از شهدایی که تفحص کرده ای، آمار نمی خواهیم. آمار دلت را به ما بده… و از روزهایی بگو که شهید روزی تان می شد از اعماق خاک.
من سربند سرخی دارم که رویش نوشته «یا زهرا». اگر برای مان باز هم شهید بیاوری، مال تو! داریم قبرستان می شویم رسما! گمانم این شهر چند وقت است رنگ شهید به خود ندیده، که چشم، چشم را نمی بیند! پدر من با 300 شهید آمد، اما هنوز مادری هست که جگرگوشه اش در نقطه صفر مرزی، همسایه باد و باران است. کاش باز هم نسخه تفحص بپیچانی برای شهر ما. من دلم «حسین حسین شعار ماست» می خواهد. ایستگاه صلواتی. تابوت. یک خداحافظی طولانی! و بعدش، یک دیدار طولانی تر! بعد از 20 سال، تماشای بابا یک دل سیر!
و هنگام وداع تو با بنیاد، یادمان رفت «خسته نباشید» از ناسزا بهتر است.....
منبع: دی نیوز ( برداشتی از وبلاگ قطعه26 )